شب مهتابی بود. قرص ماه زیباتر از همیشه، درست در وسط دامان پر ستارهی آسمان نشسته بود. روشندل دلش برای پرسه زدن شبانهاش تنگ شد. از خانه بیرون زد. دستی به پوست کشیدهی شب کشید و با نفسی عمیق، فضای دلانگیز شب مهتابی را در خلوت دلش ریخت. سر ذوق آمد، فریاد زد:
«دوستت دارم ماه!»
ماه قدری خیرهتر به زمین نگریست تا صاحب این نجوای عاشقانه را بشناسد. این بار زمین روشنتر شد. ماه؛ روشندل را دید که سرش را به سمت آسمان گرفته و دستهایش را به طرف او بالا آورده است. یک لحظه ماه لرزید، نزدیک بود از آن بالا لیز بخورد و توی آغوش روشندل بیافتد. ماه از این حرکت خود کمی خجالت کشید. هرطوری بود خود را جمع و جور کرد و گفت:
«تو که مرا نمیبینی، چگونه دوستم میداری؟!»
روشندل در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، گفت:
«ماه من! چه خوب شد که تو را نمیبینم، چون اگر تو را میدیدم، عاشق زیباییات میشدم اما اکنون که نمیبینمت، عاشق خودت هستم.»
بغض ماه ترکید و اشکهای مهتابیاش توی فضا بیشتر و بیشتر پخش شد.
کم کم شب رو به پایان بود. ماه به روشندل گفت: «فردا با برادرم خورشید میآییم و در دو چشمان تو طلوع خواهیم کرد.» +کورش زارعی بهجانی شنبه 86 دی 15 9:31 صبح پیام
تو تنها اتفاقیست که نیفتادهست ()
|